کد مطلب:210498 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:231

باغ باران
«... یك نفر، باز هم صدایم كرد

این صدا، آشناست، ای باران!

من و تو، رهسپار دریاییم

عاشقی، سهم ما است، ای باران!» [1] .



[ صفحه 86]



می گفت: دلم برایش تنگ شده؛ كاشكی می دیدمش. راستی! «او» حتما برای زیارت می آمد. ما هم باید برویم.

مرد، با دلی شكسته گفت:

- من هم دلم تنگ شده، اما چه گونه برویم؟

زن، انگار در خود فرو رفت. لبخندش یك باره محو شد. نگاهی به دست هایش كرد. از خوشحالی، فریاد كشید:

- من این زر و زیورها را نمی خواهم. باید آن ها را خوب بخرند!

مرد، هم خندید. راه افتادند. طلاها را به قیمت خوبی فروختند؛ تمام هستی زن را! برای شان اصلا مهم نبود. نزدیك شهر بودند. كه زن، سخت بیمار شد. درد می كشید؛ گاهی هم فریاد؛ و مرد، فقط اشك می ریخت. زن به كنج ویرانه یی خزید و مرد، غمگنانه از او دور شد.

وقتی به شهر رسید، «او» را دید. دو پارچه ی رنگین در بر داشت. مردم، دورش را گرفته بودند. سلام كرد. بغض، راه گلویش را بسته بود... امام - اما آرام بود و پیش از آن كه مرد، سخن گوید، فرمود:

- من دعا كردم و همسرت خوب شد! برگرد!

مرد، آرام گریست و دوان - دوان، دور شد. وقتی همسرش را دید، همه چیز را فهمید. بازهم نمی توانست چیزی بگوید. فقط و فقط نگریست و گریست. زن، اما به دلداری اش شتافت.

- وقتی رفتی، فرشته ی مرگ را دیدم. مردی با دو پارچه ی رنگین از راه رسید و از او پرسید: «مگر از من فرمان نمی بری؟» فرشته گفت: «آری» ! آن مرد مهربان دوباره گفت: «بگذار تا بیست سال دیگر بماند.» و فرشته ی مرگ رفت؛ یعنی با هم رفتند.

مرد، همچنان می گریست. زن برخاست. رفتند، تا یك بار دیگر،



[ صفحه 87]



آن مرد مهربان را ببینند. [2] .


[1] شعرها و چشم ها: م. طلوع.

[2] بحار كمپاني؛ باب معجزه هاي امام صادق عليه السلام / 137؛ از زبان «صفوان بن يحيي».